اتل متل يه بابا... intTimeZone=33042; strBlogId="khorshidvalayat"; intCount=-1; strResult=""; try { for (i=0;i1) strResult=intCount + " نظر" ; strUrl="http://LoxBlog.ir/commenting/?blogid=" +strBlogId + "&postid=" + lngPostid + "&timezone=" + intTimeZone ; strResult ="" + strResult + " " ; document.write ( strResult ) ; } function OpenLD() { window.open('LinkDump.php','blogfa_ld','status=yes,scrollbars=yes,toolbar=no,menubar=no,location=no ,width=500px,height=500px'); return true; }



خورشید ولایت

اتل متل يه بابا...
"مطمئن باشيداز 3/4 دقيقه بيشتر طول نميكشه



از دستش نديد"

 

" اتل متل يه بابا "

 

 
 
 

اتل متل یه بابا
که اون قدیم قدیما
حسرتشو می خورن
تمامی بچه ها

*********************

 

اتل متل یه دختر
 دردونه باباش بود
بابا هرجا که می رفت

بوددخترش هم باهاش

*********************

اون عاشق بابا بود
بابا عاشق اون بود
به گفته بچه ها:
بابا چه مهربون بود

*********************

 

یه روز آفتابی
بابا تنها گذاشتش
عازم جبهه ها شد
دخترو جا گذاشتش

 

*********************
 
چه روزای سختی بود
اون روزای جدایی
چه سالهای بدی بود
ایام بی بابایی

*********************

چه لحظه سختی بود

اون لحظه رفتنش
ولی بدتر ازاون بود

لحظه برگشتنش

*********************

 

هنوز یادش نرفته
نشون به اون نشونه
اون که خودش رفته بود
آوردنش به خونه

*********************

 

زهرا به او سلام کرد
بابا فقط نگاش کرد
ادای احترام کرد
بابا فقط نگاش کرد

 

*********************

 

خاک کفش بابا را
سرمه توچشاش کرد
بابا جونو بغل زد
بابا فقط نگاش کرد

*********************

 

زهرا براش زبون ریخت
دو صد دفعه صداش کرد
پیش چشاش ضجه زد
بابا فقط نگاش كرد

*********************

 

اتل متل یه بابا
یه مرد بی ادعا
براش دل می سوزونن
تمامی بچه ها

 

*********************

 

زهرا به فکرباباست
بابا توفکر زهرا
گاهی به فکر دیروز
 گاهی به فکر فردا

 

 

*********************

 

یه روز می گفت که خیلی 
براش آروز داره
ولی حالا دخترش
زیرش ، لگن می ذاره

*********************

 

یه روز می گفت : دوست دارم
عروسیتو ببینم
ولی حالا دخترش
می گه به پات می شینم

*********************

 

می گفت : برات بهترین
عروسی رو می گیرم
ولی حالا می شنوه
 تا خوب نشی نمی رم

*********************

 

وقت غذا که میشه
 سرنگ را بر می داره
یک زرده تخم مرغ
توی سرنگ می ذاره

*********************

 

گوشه ی لپ بابا
سرنگ رو می فشاره
برای اشک چشمش
هی بهونه میاره 

*********************

 

عضه نخوره بابا جون
اشکم مال پیازه
بابا با چشماش میگه:
خدا برات بسازه

 

*********************

 

هر شب وقتی بابا رو
 می خوابونه توی جاش
با کلی اندوه و غم 
می ره سرکتاباش

*********************

 

" حافظ" رو برمی داره
راه گلوش می گیره
قسم می دهد حافظو
" خواجه ! " بابام نمیره

 

 

 

*********************

 

دو چشمشو می بنده
خدا خدا  می کنه
با آهی از ته دل
حافظو وا می کنه

*********************

 

فال و شاهد و فالو
به یک نظر می بینه
نمی خونه ، چرا که
هر شب جواب همینه

*********************

 

اون شب که از خستگی
گرسنه خوابیده بود
نیمه شب  ، چه خواب
قشنگی رو دیده بود

*********************

 

تو خواب دیدش تو یک باغ
تو یک باغ پر از گل
پر از گل و شقایق
میون رودی بزرگ


*********************

 

نشسته بود تو قایق
یه خرده اون طرف تر
میان دشت و صحرا
جایی از اینجا بهتر ...

 

*********************


بابا سوار اسبه
مگه میشه محاله ...
 بابا به آسمون رفت
تا پشت یک در رسید....

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ن : امیر بدری
ت : جمعه 22 شهريور 1392